غزل مثنوی حال پرسی

حال من پرسیدنی خالاست نه؟ حال و روز مزده ها پیداست نه؟

حال و روز مزده ها پیداست نه؟

گرچه امروز هم به بدحالی گذشت
باز هم با جای تو خالی گذشت

روزی هم آید که با صدها شگفت
نازنین از من خبر خواهی گرفت

پاسخ اما بشنوی کز سرگذشت
دق نمود از بی کسی و درگذشت

شایدم یابی مرا در جوی آب
روی برگی پاره پاره توی آب

جمله ای خوانا و بالا تر ز جوست
«بازگشت عالمی بر سوی اوست»

روی این پاره ها به حد وفور
فضله موش و لاشه زنبور

چوبی که رفته داخل مرحوم
نام من پاره کرده از مغفور

مجلسی هست و نیست ترحیمی
در زمانی که نیست گویا دور

در بهشتی  که قطعه قطعه شده
در ردیفی پر از شماره گور

بستگانی که بستگی دارد
حال و روز و مقامشان به حضور

بستگانی که حالشان خوب است
بستگانی که جنسشان ناجور

بستگانی که وضعشان بد نیست
بستگانی که جیبشان معذور

بستگانی که آبشان هرگز
با هم از جو نکرده بود عبور

چشم بارانی تو می لرزد
روی این پاره های بی منظور

خیره در آب جوی می بینی
خاطرات گذشته را به مرور

نام من روبروی چشمانت
در لجنها فرو رود مغرور

***

اندکی سرگیجه و یک چند قـِی
روزی هم با گریه (گیرم) گشته طی

شاید حتی فاتحه خوانی، ولی!
فاتحه خوانی اگر دانی. ولی!

حداکثر ظرف یک هفته، ولی!
یاد من از خاطرت رفته ولی!

یاد من بهتر که از ذهن تو پاک
وقتی موران خورده اندم زیر خاک.

حالم من پرسی اگرپرسا کنون
تا نگویندت جواب انا الیه راجعون

حال من پرسیدنی حالاست نه؟
حال و روز مرده ها پیداست نه؟

گرچه امروزم به بدحالی گذشت
نازنین جای شما خالی گذشت

Blogged with the Flock Browser

بیان دیدگاه